جدول جو
جدول جو

معنی مدروس شدن - جستجوی لغت در جدول جو

مدروس شدن(شَ کَ دَ)
مدروس گشتن. مدروس گردیدن. متروک و بی رونق شدن. از رواج افتادن وفراموش گشتن: و آن حکم و مواعظ... خود مدروس شود. (کلیله و دمنه). رجوع به مدروس گشتن شود
لغت نامه دهخدا
مدروس شدن
ور افتادن بر افتادن، کهنه شدن، ناپدید شدن، دیوانه شدن کهنه شدن، بی رونق شدن فرسوده شدن، ناپدید شدن، دیوانه شدن
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(شَ / شِ هََ تَ)
خسته شدن. جراحت دیدن. زخم برداشتن. زخمی شدن: خوارزمشاه مجروح شده است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 356). دست تعدی دراز کرده میسر نشد بضرورت تنی چند را فروکوفت مردان غلبه کردند و بی محابا بزدند و مجروح شد. (گلستان)
لغت نامه دهخدا
(شَ عَ نِ / نَ دَ)
مدروس گرداندن. از بین بردن. خراب و ویران و فرسوده کردن. محو و ناپدید ساختن، ناپدید کردن، کهنه کردن. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(شِ کَ دَ)
فرسوده و کهنه شدن. متروک و بی رونق شدن، مطموس و محو و ناپدید شدن. از بین رفتن: چه وقایع و حوادث به مرور شهور ایام و امتداد دهور و اعوام آن را مدروس و مطموس می گرداند. (رشیدی). کسانی که شهرها و دیه ها و بناها و کاریزها ساختند... بگذاشتند و برفتند وآن چیزها مدروس گشت. (تاریخ بیهقی ص 340). به گذشته شدن وی توان گفت که سواری و چوگان و طاب طاب و دیگر آداب این کار مدروس گشت. (تاریخ بیهقی ص 484). متنبی در مدح وی بر چه جمله سخن گفته است که تا در جهان سخن تازی است آن مدروس نگردد. (تاریخ بیهقی ص 391).
همه رسم اوایل گشت مدروس
چو پیدا شد رسومش در اواخر.
معزی.
اقوال پسندیده مدروس گشته وحق منهزم. (کلیله و دمنه). می بینم که کارهای زمانه میل به ادبار دارد و افعال ستوده و اقوال پسندیده مدروس گشته. (کلیله و دمنه) ، دیوانه شدن. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
ور انداختن، کهنه کردن فرسودن، ناپدید کردن کهنه کردن، فرسوده ساختن، ناپدید کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مندرس شدن
تصویر مندرس شدن
کهنه شدن فرسوده شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مقرون شدن
تصویر مقرون شدن
نزدیک شدن پیوستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مغرور شدن
تصویر مغرور شدن
فریب خوردن، خود خواه شدن گول خوردن فریفته شدن: (اگر صاحب طرفی از همسایگان مملکت بکمال حلم و وفور کم آزاری این خسرو نوشیروان معدلت مغرور شود) (المجم. چا. دانشگاه. 14)، متکبر شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مصروف شدن
تصویر مصروف شدن
بکار رفتن صرف شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از موسوس شدن
تصویر موسوس شدن
بوسوسه افتادن بهوس افتادن: (لب از ترشح می پاک کن برای خدا که خاطرم بهزاران گنه موسوس شد) (حافظ. 113)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مدروس گشتن
تصویر مدروس گشتن
ور افتادن بر افتادن، کهنه شدن، ناپدید شدن، دیوانه شدن
فرهنگ لغت هوشیار
ستردن شمیدن تیبیدن . دهشت زده شدن حیران شدن، بیهوش شدن: میشدم بی خویش و مدهوش و خراب تا بیفتادم ز تعجیل و شتاب. (مثنوی)
فرهنگ لغت هوشیار
بازگردانیده شدن، رد شدن مطرود گشتن: زان غنا و زان غنی مردود شد که ز قدرت صبرها پدرود شد، (مثنوی)، در امتحان توفیق نیافتن
فرهنگ لغت هوشیار
ز بهریدن بی بهره شدن باز داشته شدن از خیر و فایده بی نصیب شدن: و طایفه ای که فهم ایشان از ادراک علم عربیت قاصر و عاجز بود از فواید آن محروم و مایوس می شدند
فرهنگ لغت هوشیار
سهشیدن درک شدن توسط یکی از حواس: گرز ها و تیغها محسوس شد پیش بیمار و سرش منکوس شد، (مثنوی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محبوس شدن
تصویر محبوس شدن
زندانی شدن حبس شدن زندانی شدن
فرهنگ لغت هوشیار
افگارشدن و نیک کوفته شد و پای راست افگار شد چنانک یک دوال گوشت و پوست بگسست (تاریخ بیهقی) زخمی شدن
فرهنگ لغت هوشیار
بر افتادن ور افتادن ترک شدن: شده متروک ازان تصویر مانی شده منسوخ ازان تمثال آذر. (مسعود سعد)
فرهنگ لغت هوشیار
نومید شدن امید بر گرفتن نا امید گردیدن نومید شدن: محمود را آبله بر آمد... پس بر کیارق را نیز آبله بر آمد چندانکه از حیات او مایوس شدند
فرهنگ لغت هوشیار
به خاک سپرده شدن در گور نهاده شدن، نهانیده شدن: زیر خاک زیر خاکیدن دفن شدن جسد در گور نهاده شدن، پنهان شدن گنجینه و غیره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مشروب شدن
تصویر مشروب شدن
((~. شُ دَ))
آبیاری شدن
فرهنگ فارسی معین
ردشدن، رفوزه شدن
متضاد: قبول شدن، طرد شدن، مطرود شدن، رانده شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
شادشدن، بانشاط شدن، شادمان گشتن، مشعوف شدن، خوشحال شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
دفن شدن، خاک کردن، به خاک سپرده شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بی خویشتن شدن، بی خود شدن، محو شدن، بی هوش شدن، از هوش رفتن
متضاد: به هوش آمدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
درمان شدن، شفا یافتن، معالجه شدن، تشفی یافتن، علاج گشتن، تداوی شدن، بهبود یافتن، عاج شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بی نصیب شدن، محروم گشتن، بی بهره ماندن، نامراد شدن
متضاد: بهره ور شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
رهاشدن، ول شدن، متروکه شدن، ترک شدن
متضاد: آبادشدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
زخمی شدن، زخم برداشتن، جراحت برداشتن، زخمدار شدن، مصدوم شدن، ریش شدن، جریحه دار شدن، فگار شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
انس گرفتن، اخت شدن، عادت کردن، آمخته شدن، خوگر شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
ناامیدشدن، نومید گشتن، دل سرد شدن، وازده شدن، محروم شدن، ناکام گشتن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
حبس شدن، زندانی شدن، توقیف شدن، بازداشت شدن، بندی شدن
متضاد: آزاد شدن، مرخص شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
حس شدن، ادراک شدن، دریافتن، احساس شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
واردشدن، وارونه شدن، برعکس شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد